آنکه قابل جواب نباشد. (آنندراج). بی پاسخ و غیرمقبول. (ناظم الاطباء). سخن که نتوان آنرا جواب گفت. (یادداشت بخط مؤلف) : عین صواب و مسئله بی جواب. سعدی. خجالت میکشم از نامه های بی جواب خود که بار خاطر آن رخنۀ دیوار میگردد. صائب (از آنندراج)
آنکه قابل جواب نباشد. (آنندراج). بی پاسخ و غیرمقبول. (ناظم الاطباء). سخن که نتوان آنرا جواب گفت. (یادداشت بخط مؤلف) : عین صواب و مسئله بی جواب. سعدی. خجالت میکشم از نامه های بی جواب خود که بار خاطر آن رخنۀ دیوار میگردد. صائب (از آنندراج)
که خواب نرود. که خوابش نرود. که دیر خسبد. که کم خسبد. که دیر نخوابد. که خواب دراز نیایدش. مقابل بیدار: چو بهرام دست از خورشها بشست همی بود بیخواب و ناتندرست. فردوسی. بشهراندرون گرد مهراب بود که روشن روان بود و بیخواب بود. فردوسی. مرا از این تن رنجور و دیدۀ بیخواب جهان چو پر غرابست و دل چو پر ذباب. مسعودسعد. افتاده چو زلف خویش در آب بی مونس و بی قرار و بی خواب. نظامی. نمک در دیدۀ بیخواب میکرد ز نرگس لاله را سیراب میکرد. نظامی. کاشکی صد چشم از این بیخواب تر بودی مرا تا تأمل کردمی در منظر زیبای تو. سعدی. نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم بر کارگاه دیدۀ بیخواب میزدم. حافظ. - بی خواب شدن، ارق. خواب ناکردن. خواب از چشم رفتن: چو بشنید این شاه پرتاب شد از اندوه بی خورد و بی خواب شد. فردوسی. - بی خواب و خورد، کنایه از بیقرار و آرام: چنین داد پاسخ که فرشیدورد یکی آزور مرد بیخواب وخورد. فردوسی. رجوع به خواب شود
که خواب نرود. که خوابش نرود. که دیر خسبد. که کم خسبد. که دیر نخوابد. که خواب دراز نیایدش. مقابل بیدار: چو بهرام دست از خورشها بشست همی بود بیخواب و ناتندرست. فردوسی. بشهراندرون گرد مهراب بود که روشن روان بود و بیخواب بود. فردوسی. مرا از این تن رنجور و دیدۀ بیخواب جهان چو پر غرابست و دل چو پر ذباب. مسعودسعد. افتاده چو زلف خویش در آب بی مونس و بی قرار و بی خواب. نظامی. نمک در دیدۀ بیخواب میکرد ز نرگس لاله را سیراب میکرد. نظامی. کاشکی صد چشم از این بیخواب تر بودی مرا تا تأمل کردمی در منظر زیبای تو. سعدی. نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم بر کارگاه دیدۀ بیخواب میزدم. حافظ. - بی خواب شدن، ارق. خواب ناکردن. خواب از چشم رفتن: چو بشنید این شاه پرتاب شد از اندوه بی خورد و بی خواب شد. فردوسی. - بی خواب و خورد، کنایه از بیقرار و آرام: چنین داد پاسخ که فرشیدورد یکی آزور مرد بیخواب وخورد. فردوسی. رجوع به خواب شود